حتما که نباید شعر بلد باشى
تنها، بودنت کافى ست،
همین که مى خندى،
نگاهم مى کنى،
و یا صداىت را
در آغوشم جا مى گذارى،
همین بوى آرام نفس هات
که دورم مى پیچد.
بوسیدن چشمات،
یا خیره شدن به راه رفتنت،
همه اینها یعنى شعر
تنها بودنت کافیست...
دوستت دارم همین....
این نه قابل محاسبه است
نه قابل شمارش،
حتی نمی توانی میزانش را تخمین بزنی!
بی انتهاست تا وقتی هستم تا وقتی هستی،
هست به امتداد زندگی...
نمیـــــــــــــــــــــدانم..........
ﭼﺸﻤــﺎﻧﺖ ﺑﺎ مـــــــــــــــــن چہ مےکند!!!
ﻓﻘﻂ ﻭقتے کہ ﻧﮕﺎﻫﻢ مےکنے ﭼﻨﺎﻥ ﺩﻟﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﻄﻨﺖ
ﻧﮕﺎﻫﺖ میــــــــــــــــــــــلرزد
کہ ﺣﺲ میــــــــــــــــــــــکنم ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ
ﻓــــــــــﺪﺍ ﺷﺪﻥ ...
ﺑﺮﺍے ﭼـــﺸﻤﻬﺎﯾــــــــــــــے کہ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎے مـــــــــــــــــن ﺍﺳﺖ.......
فرقی ندارد
چه ساعت از شبانه روز باشد؛
صدایت را که می شنوم
خورشید در دلم طلوع میکند...!!!