باشــ ـــــــ تا فَراموشَـــ ـــت نَکُــــــنَم…
تا بــــه یاد داشـــ ـــته باشَمَـــــت…
تا بویَـــ ــــت را حِــس کُنَـــــــم…
تا بِــــــ ـدانَــــم که هَستـ ـــــی…
تَـــــــ ـمامِ دُنیـــ ــــام قَلبَــــمه…
دنیـــ ــــام باشــــ ـــه واسه تــ ـــــــو…
تا بِدانــــ ـــی میانِ ثانیــــ ـــه هایِ دِلتَنگیـــــهامـــ
تــــــو وجــــــ ــــود داریــــ ـــ….
فَــقَط تـــ ــــو
زمستان است
و من شنیده ام
روزها کوتاه تر میشوند
ولى . . .
نمیدانم چرا دارند این روزها
هى بلندتر میشوند، بى تو !
بین
من و تو
مرگ نمی تواند جدایی بیندازد…
فاصله که دگر هیچ…
یه داستان کوتاه تو ادامه مطلبه
پیشنهاد میکنم بخونینش
قشنگه
توسط:BarBie
مرد زنگ در را زد ! کسی جواب نداد . از در وارد خانه
شد و سلام کرد ولی کسی جوابش را نداد ،
همسر به او اعتنایی نکرد ، حتی دختر کوچکش هم به او
توجهی نکرد ، آرام رفت و روی مبل نسشت ،
صدای زنگ تلفن به صدا درآمد ، زن تلفن را برداشت
، صدایی از پشت خط گفت : متاسفانه
همسر شما چند ساعت پیش درسانحه ای جان خود را از دست داده است .
توسط:BarBie
عشقمان را مزه مزه کردم
نه مزه ی کباب می داد و نه حتی آب
مزه ی
دوستت دارم می داد
توسط:BarBie
تو یه این جاده ی طولانی زندگی
من و تو به سمت هم می دویم
بد تر از همه اینه که
هیچ ماشینی نیست
منو سریع تر به تو برسونه
توسط:BarBie