سایت عاشقانه
دلنوشته های آرش آریایی
داستان کوتاه پیر مرد و دختر


 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛

روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی

دخترک کمی آن طرف تر

بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود

و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .

پیرمرد از دخترک پرسید :

ناراحتی؟

نه

مطمئنی ؟

نه

چرا داری گریه می کنی ؟

ادامه مطلب ادامه داستان

 

داستان کوتاه قضاوت


 

در زمانهای قدیم  پسر قاضی شهری از دنیا رفت،

او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.

دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند

نزد او برای طلب قضاوت آمدند.

یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد

به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.

دیگری گفت:....

 به ادامه مطلب بروید


SEO Reports for asheqane.ir
تعداد صفحات 352 صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 352 صفحه بعد