در زمانهای قدیم  پسر قاضی شهری از دنیا رفت،

او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.

دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند

نزد او برای طلب قضاوت آمدند.

یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد

به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.

دیگری گفت:

این زراعت در میان کوه و نهر آب واقع شده و برای من راهی جز این نبود

که گوسفندانم را از راه زراعت به سوی نهر آب ببرم.

قاضی به اولی گفت:

آیا تو هنگام زراعت نمی دانستی که در آن جا راه مردم است

که گوسفندان خود را از آن راه به آب برسانند؟

 او در پاسخ گفت:

تو هنگامی که دارای پسر شدی نمی دانستی که سر انجام او می میرد،

پس به قضاوت خودت رفتار کن.

سپس آن دو برخواستند و رفتند


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: