از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود
که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست می دارد.
دخترک همیشه به پسر می گفت اگه من بینا بودم
می فهمیدی که چقدر تو را دوست دارم،
اتفاقا فردی پیدا می شود
و دو چشم خود را به دخترک نابینا هدیه می کند.
بعد از بینا شدن دخترک می بیند که پسر هم نابیناست و او را ترک می کند،
پسرک داستان عاشقانه ما در پاسخ به این حرکت دختر به او می گوید
برو اما مراقب چشم هایم باش!!!
همیشه در حالی که...
یه عالمه حرف بیخ گلوت چسبیده!
یه عالمه اشک توی چشماته!
یه عالمه حسرت توی دلت تلنبار شده...
باید بگی : خب دیگه... واسه همیشه خدافظ ...!
یک روز می رسد...
یک ملافه سفید پایان می دهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی هایم...
به خنده های بلندم..
. روزی که همه با دیدن عکسم بغض می کنند و می گویند:
دیوانه دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده...