⇜مامانـــم میگــه:↯
↜ایــن دختـــره چــرا نمیخنـــده دیگــه؟
در زمانهای قدیم پسر قاضی شهری از دنیا رفت،
او بسیار ناراحت شد و بسیار بی تابی می کرد.
دو خردمند فرزانه وقتی حال او را چنین دیدند
نزد او برای طلب قضاوت آمدند.
یکی از آن ها گفت: گوسفندان این مرد
به زراعت من آمده اند و آن را خراب نموده اند.
دیگری گفت:....
برای عشق تمنا کن ولی خار نشو
برای عشق قبول کن ولی غرورتت را از دست نده
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن
برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن
برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن
برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش
برای عشق خودت باش ولی خوب باش
نظر داره