سلام

فرشاد هستم . میخوام از عشقی بگم که 6 سال طول کشید ولی سرانجام ....

( خدا شاهده ذره ای دروغ نیست تو داستانم )

موضوع از جایی شروع شد که مهرداد با مهتاب ( دوست مهرنوش ) دوست بودند

و بعضی اوقات می رفتند بیرون به منم می گفتن برم باهاشون .

 چون من اهل دوست دختر و اینا نبودم تنها بودم و باهاشون می رفتم .

یک بار به طور عمدی از طرف مهرداد و مهتاب ، مهرنوش رو هم با خودشون آوردن .

خلاصه من مهرنوش رو دیدم ولی نه من نه اون تو جمع صحبت نمی کردیم . جو سنگینی شده بود .

 اصلا به اون دید بهش نگاه نمیکردم و حسی نداشتم بهش .

 تا اینکه مهتاب شماره مهرنوش رو داد به من . گفت مهرنوش شمارشو داده بهت .

لطفا جهت خوندن داستان كامل به ادامه مطلب برین...

دروغ میگفت

. مهرنوش اصلا روحش هم خبر نداشت که من شمارشو داشتم . مهتاب و مهرداد می خواستن هر بار که بیرون میرن ،

من و مهرنوش هم باهاشون بریم بیرون و جو دیگه سنگین نباشه . خلاصه یکی دو هفته بیرون نرفتم باهاشون تا اینکه بالاخره بهش زنگ زدم

و اصلا منو نشناخت و گفت نمیتونه صحبت کنه کسی پیششه و قطع کرد . من دو سال از مهرنوش بزرگتر بودم .

 منم خیلی پسر مغروری بودم و خیلی از خودراضی . دیگه بهش زنگ نزدم تا اینکه چند روز بعد خودش زنگ زد بهم .

حالا من جو دادم و گفتم نمیتونم صحبت کنم . بعد یک ساعت دوباره خودم زنگ زدم و خلاصه صحبت ها شروع شد .

 اون دوم دبیرستان بود و من پیش دانشگاهی . وضعیت مالی جفتمون شبیه هم بود . رابطه شروع شد . بیرون میرفتیم .

مامانش چون حساس بود خیلی نمیذاشت بیاد بیرون ولی خوب میپیچوندیم دیگه . هفته ای یک بار یا دو بار میرفتیم بیرون

 . در این حد . کم کم داشتیم دل بسته هم می شدیم .

چون خیلی هم همدیگه رو نمیدیدم از چشم هم دور بودیم ولی باز عاشق همدیگه بودیم .

 هر جا می رفتیم باهم بودیم . تا اینکه من دانشگاه شهر دیگه قبول شدم .

ترم اول که می رفتم مهرنوش میومد برام آجیل می خرید تا من تو راه بخورم .

وقتی داشتم می رفتم انگار تیکه ای از بدنم داشت کنده می شد .

خلاصه خیلی سخت گذشت بهمون . من بعد از یک ترم انتقالی گرفتم به شهر خودم .

 خیلی خوشحال بودیم . هر روز عاشق تر از دیروز .

( یه روز تو حرفاش فهمیدم مهرنوش تو خانواده ای هست که خیلی حجاب معنا نداره براشون .

 خونواده ی منم خیلی مذهبی نبودیم ولی خانوم های ما در حد یه روسری داشتن ) .

خلاصه رابطه انقدر سنگین شده بود

 که از اول صبح که مهرنوش کلاس کنکور رو می پیچوند و

منم ماشین رو بر میداشتم و از 8 صبح می رفتیم بیرون تا 12 ظهر .

خیلی خوش میگذشت . خیلی عاشق هم شده بودیم . مامان مهرنوش و مامان خودم هم فهمیده بودن قضیه رو .

 مهرنوش همون دانشگاهی که من توش بودم قبول شد . دیگه خیلی همه چی داشت خوب پیش میرفت .

 دیگه شده بود از 8 صبح تو دانشگاه تا 5 یا 6 عصر باهم بودیم .

تو دانشگاه تابلو شده بودیم . همه می دونستن .

بعضی روزا مهرنوش نهار از خونشون میاورد و نهارو باهم می خوردیم یا اینکه تو دانشگاه حاضری میخوردیم .

 در کنار این همه خوش گذرونی و خوشی ، رابطه ما سختی هایی هم داشت . من از روی دوست داشتن تعصب های بی جا داشتم .

طوری که به مانتوهاش هم گیر میدادم و میگفتم نباید

کوتاه باشه و بیچاره اونم خیلی اذیت می شد و با من کنار میومد

 . من بمیرم براش که انقدر اذیتش میکردم . خیلی پشیمونم . میگفتم تو مهمونی ها باید روسری سر کنی .

 اونم می گفت آخه وقتی هیچ کی روسری سر نمیکنه من چطوری سر کنم .

میگفتم مگه بقیه تعیین میکنن ما چی بپوشیم و ..... .

خلاصه دعوا هم زیاد میکردیم و چند باری هم به مامانش زنگ میزدم تا آشتی مون بده .

ولی یه ذره از عشق بین ما کم نشد حتی بیشترم می شد . 5

 سال همینطوری گذشت . من درسمو تموم کردم و سر کار میرفتم .

ولی مهرنوش هنوز دانشگاه بود . دیگه4 ترم از درس مهرنوش مونده بود

 که گفتیم بیایم قضیه رو جدی کنیم و مامانم بیاد خونتون و فعلا با خونوادتون آشنا بشه .

 ولی افسوس که دیر این کارو کردیم . به مهرنوش گفتم اون روزی که مامانم میاد لباس درست حسابی بپوش مامانم خوشش بیاد .

 گفت نه من اینم . بذار از اول ببینه عادت کنه .

مامانم رفت و بعد دو ساعت برگشت . گفتم مامان چطور بود گفت خوب بود دختره اصلا حرف نمیزد

 خجالتی بود و خوبه فقط مامان مهرنوش میگه زوده .

ولی خونواده ها باهم آشنا بشن برن بیان . ماهم گفتیم باشه . خلاصه ماهم

دیگه عاشق تر از قبل با خیال راحت میرفتیم بیرون و همدیگه رو میدیدیم .

ولی دعوا هایی هم داشتیم سر موضوع های چرت .

 البته اون موقع فکر نمیکردم چرته . من مهرنوش رو خیلی اذیت کردم .

تا اینکه ما دعوامون شد و این بار چند روز باهم قهر کردیم

و زنگ و اینا هم نزدیم . البته چند بار از این کارا کرده بودیم .

دیگه هر روز مامانم می پرسید چه خبر ، منم گفتن دعوا کردیم .

 کاش نمیگفتم . 4 روز بعد مامانمپرسید آشتی کردید میگفتم نه .

خیلی اذیت می شدم قهر بودیم باهم و مامانم اینا هم میدیدن که دارم از بین میرم .

خلاصه مامانم سکوتش رو شکست و شروع کرد به انتقاد از مهرنوش .

اینا به ما نمیخورن . دختره یه لباس لختی پوشیده بود .

 دختره رو ولش کن این به درد تو نمیخوره . کسی که هر روز قهر میکنه به درد زندگی نمیخوره .

منم عاشق مامان بابام بودم و خیلی دوسشون داشتم .

 هیچی نمیگفتم . فقط میریختم تو خودم .

جوری که بهم گفتن اگه مهرنوش انتخابت باشه ما نیستیم و خودت تنها برو خواستگاری .

 هر روز کارم شده بود گریه و از خدا یه راه حل می خواستم .

گفتم خدا جونم خودت درستش کن . من دوسش دارم .

 انقدر به مهرنوش زنگ میزدم توروخدا لحظه ی تحویل ساله بیا آشتی کنیم

ولی مهرنوش قبول نکرد . بعد از عید بهش پیام دادم

و گفتم که مامانم با ازدواجمون مخالفه . اینا نمیذارن ما باهم باشیم . مهرنوش زنگ زد و گفت یعنی چی و گفتم کامل قضیه رو .

مهرنوش گفت توروخدا به مامانت بگو یه بار دیگه بیاد خونمون این بار خوشش میاد

ولی مامانم قبول نکرد . حالا دیگه بابام هم پشتش بود .

 منم خیلی به مامان بابام اصرار نمیکردم  . از درون داشتم ضعیف می شدم .

تو خونه فقط حرفه مهرنوش بود و مامان بابام همش از اون بد

 میگفتن . دیگه فقط میخواستم بمیرم . خلاصه به این نتیجه رسیدم که جدا بشم .

ولی مهرنوش قبول نمیکرد .

 انقدر که مهرنوش رو دوست داشتم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم .

میدونستم دیگه الان با این وضعیت اگه مهرنوش بیاد تو خونواده ما ،

 دیگه اون ارزش و احترام رو نداره و همش باید بدرفتاری ببینه .

ولی مجبور بودم . باهم بیرون که میرفتیم مهرنوش فقط گریه میکرد

ولی من میریختم توی خودم . چند بار خواستم ولی دیدم نمیتونم .

ما واقعا نمیتونستیم جدا بشیم . صحبت 6 سال ( از صبح تا عصر )  بود .

 از قبل عاشق تر شده بودیم ولی باید جدا میشدیم .

یه دفعه سیم کارتو عوض کردم . چند بار صبح زود میومد سر کوچمون ولی من به خاطر مهرنوش

 که دیگه نمیتونه 6 صبح بیاد سر کوچه منم 6 صبح میرفتم سر کار . خیلی زود بود ولی نمیخواستم مهرنوش رو ببینم .

 عاشقش بودم ولی نمیخواستم منو ببینه چون منو میدید گریه میکرد و من طاقت نداشتم ببینم گریه میکنه .

چند دفعه از دوستم خواست تا واسطه بشه ولی قبول نکردم . سیم کارت دوستمم عوض کردم . 

مامان بزرگش به مامانم زنگ زد تا واسطه بشه ولی مامانم گفت پسرم دیگه مهرنوش رو نمیخواد .

من و باباش که حرفی نداریم . خلاصه نشد که نشد .

چند دفعه تو کوچه بالایی خونمون مهرنوش رو دیدم که تو ماشین منتظر من بود ولی من نمیرفتم جلو .

یاد  اون روزایی افتادم که من که از سر کار میومدم مهرنوش غذاهایی که دوست داشتم

رو برام می پخت و میومد دنبالم و تو ماشین بهم میداد میخوردم . آخ

مامان بابام در عرض یک ماه شیدا رو بهم پیشنهاد کردن .

شیدا هم دختر فوق العاده و با ادب و خوبی هست هم خودش هم خونوادش .

 گزینه خیلی خوبی بود جوری که هر پسری دوست داشت با همچین دختری ازدواج کنه . بگذریم . من هم زندگیم داغون شده بود .

 از درون مرده بودم .( از مهرنوش هیچ خبری نداشتم فقط روز آخر رو یادم بود که میگفت منتظرت میمونم تا مامان بابات رو راضی کنی و بیای دنبالم ) .

 خلاصه رفتیم خواستگاری شیدا و الان 6 ماهه که عقد کردیم و با شیدا نامزدم .

الان با شیدا باهم خوبیم ولی توی خودم درد دارم .

درد عشقی که به خاطر خدا و پدر و مادرم گذاشتمش کنار . چرا خدا چون دوست داشتم پدر مادرم راضی باشن و خدا هم همینو میگه .

چون نمیخواستم بگن ما از بچمون راضی نیستیم . میخواستم پدر و مادرم بهم بگن خدا خیرت بده ما ازت راضی هستیم .

 می خواستم دعای مادرم همیشه پشتم باشه تا توی زندگیم موفق باشم . از مهرنوش اصلا خبری ندارم . چند بار از تلفن عمومی بهش زنگ زدم

و فقط توی 5 ثانیه گفتم منو ببخش

 تا اینکه مهرنوش هم سیم کارتشو عوض کرده . احساسم مرده . از درون یه درد بزرگی دارم که نمیتونم

 حتی به کسی بگم تا یکم خالی بشم . به هیچ کی جرات ندارم بگم . فقط خدا . خدایا من با تو معامله کردم نه با مامان بابام .

خدایا خودت کمکم کن . دارم از بین میرم . دارم تو اشک غرق میشم ......

***منتظر نظرهای شما هستم...***

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: