داستان غم انگیز
سایت عاشقانه
دلنوشته های آرش آریایی
داستان غم انگیز


در تمام تمرين*ها سنگ تمام مي*گذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه*هاي تيم بود تلاش*هايش به جايي نمي*رسيد. در تمام بازي*ها ورزشكار اميدوار ما روي نيمكت كنار زمين مي*نشست اما اصلا پيش نمي*آمد كه در مسابقه اي بازي كند. اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي مي*كرد و رابطه ويژه اي بين آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمكت كنار زمين مي*نشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او مي*پرداخت. اين پسر در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغر ترين دانش آموز كلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشويق مي*كرد كه به تمرين*هايش ادامه دهد. گرچه به او مي*گفت كه اگر دوست ندارد مجبور نيست اين كار را انجام دهد. اما پسر كه عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرين*ها تلاشش را تا حد نهایت انجام میداد به اميد اينكه وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شركت كند. در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرين*ها شركت مي*كرد اما همچنان يك نيمكت نشين باقي ماند. پدر وفا دارش هميشه در بين تماشاچيان بود و همواره او را تشويق مي*كرد. پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصميم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت كرد زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرين*ها شركت مي*كرد و علاوه بر آن به ساير بازيكنان روحيه مي*داد. اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي*تمرين*ها شركت كرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نكرد. در يكي از روزهاي آخر مسابقه*هاي فصلي فوتبال زماني كه پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين مي*رفت مربي با يك تلگرام پيش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سكوت كرد. او در حالي كه سعي مي*كرد آرام باشد زير لب گفت: پدرم امروز صبح فوت كرده است. اشكالي ندارد امروز در تمرين شركت نكنم؟ مربي دستش را با مهرباني روي شانه*هاي پسر گذاشت و گفت: پسرم اين هفته استراحت كن. حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي. روز شنبه فرا رسيد. پسر جوان به آرامي *وارد رختكن شد و وسايلش را كناري گذاشت. مربي و بازيكنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند. پسر جوان به مربي گفت: لطفا اجازه بدهيد من امروز بازي كنم. فقط همين يك روز را. مربي وانمود كرد كه حرف*هاي او را نشنيده است. امكان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيكن تيمش در مهم ترين مسابقه بازي كند. اما پسر جوان شديدا اصرار مي*كرد. مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد مي*تواني بازي كني. مربي و بازيكنان و تماشاچيان نمي*توانستند آنچه را كه مي*ديدند باور كنند. اين پسر كه هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نكرده بود تمام حركاتش به جا و مناسب بود.

تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي*توانست او را متوقف سازد. او مي*دويد پاس مي*داد و به خوبي دفاع مي*كرد. در دقايق پاياني بازي او پاسي داد كه منجر به برد تيم شد. بازيكنان او را روي دستهايشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند. آخر كار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترك كردند مربي ديد كه پسر جوان تنها در گوشه اي نشسته است. مربي گفت: پسرم من نمي*توانم باور كنم. تو فوق العاده بودي. بگو ببينم چه طور توتنستي به اين خوبي بازي كني؟ پسر در حالي كه اشك چشمانش را پر كرده بود پاسخ داد: مي*دانيد كه پدرم فوت كرده است. آيا مي*دانستيد او نابينا بود؟ سپس لبخند كم رنگي بر لبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه*ها شركت مي*كرد. اما امروز اولين روزي بود كه او مي*توانست به راستي مسابقه را ببيند و من مي*خواستم به او نشان دهم كه مي*توانم خوب بازي كنم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






SEO Reports for asheqane.ir