
خوش بحالت غریبه...!!!
دنیای کسی هستی که دنیای من است...
چنان در تو غرق شده که بخاطر تو مرا نادیده میگیرد
مرا...
اشک هایم را...
دلتنگی هایم را...
بغض هایم را...
میبیند و چشم هایش را میبندد
فقط بخاطر تو...
من مغرور را به جایی رساندی که
همه وجودم را بغض فرا گرفته...
بغض حسادت به تو...!
خوش بحالت غریبه...!!!
نمی دونم از کجا شروع کنم قصه تلخ سادگیمو
نمی دونم چرا قسمت میکنم روزای خوب زندگیمو
چرا تو اول قصه همه دوسم میدارن
وسط قصه میشه سر به سر من میذارن
تا میخواد قصه تموم شه همه تنهام میذارن
میتونم مثل همه دو رنگ باشم دل نبازم
میتونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیش زبون بترکه خراب بشه
تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه
می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی
میتونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم
ولی با این همه حرف،باز منم مثل اونام
یه دروغگو میشم همیشه ورد زبونا
یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم
با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم
من باید از چی بفهمم چه کسی دوسم داره
توی دنیا اصلا عشق واقعی
وجود داره..........؟!؟!؟!؟
گفتم : لعنت بر شیطان...
شیطان ظاهر شد درحالی که لبخندی روی لب داشت
پرسیدم : چرا میخندی؟؟؟
پاسخ داد : از حماقت تو خنده ام میگیرد.
پرسیدم مگر چه کرده ام؟؟؟
گفت: مرا لعنت میکنی ، در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام...
با تعجب سوال کردم :
پس چرا زمین میخورم؟؟؟!!!؟؟؟
جواب داد :
نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای،
نفس تو هنوز وحشی است ، تورا زمین می زند...
پرسیدم پس تو چکاره ای؟؟؟
پاسخ داد :
هر وقت سواری آموختی،برای رم دادن اسب تو خواهم آمد.
فعلا برو سواری بیاموز...!!!
انسان فراموش کار است
از تنهاییش که در بیاید
تنهاییت را دور میزند...
پشت میکند به تو ، به گذشته...
حتی روزی میرسد که به تو می گوید:
شما...!!!؟؟؟
به بعضی هام باید بگی:
همونجوری که خودم نردبون گذاشتم رفتی بالا...