دنیا کوچکتر از آن است
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه به جا می ماند، رد پایی است
و خاطره ای که هر از گاه پس می زند، مثل نسیم سحر
پرده های اتاقت را.
در خلوت کوچه هایم
باد می آید
اینجا من هستم،دلم تنگ نیست...
تنها منتظر بارانم تا قطره هایش بهانه ای باشد
بر نمناک بودن لحظه هایم
و اثباتی
بر بی گناهی چشمانم...
دست خالی که نمیشود به پیشواز خاطره رفت!
من هم وقتی چمدانم پر از گریه شد راه می افتم...
ما کسانی که به فکرمان هستند را
نگران می کنیم و حتی به گریه می اندازیم...
و گریه می کنیم !
برای کسانی که حتی لحظه ای به فکر ما نیستند
این یکی!
از حقایق عجیب زندگی است،
و اگر این را بفهمی...
هیچوقت برای تغییر دیر نیست !
در کوچه ای که سکوتی تاریک بر آن سایه انداخته
چشمانم به دور ترین فاصله خیره شده
چراغی در وجود من روشن است ...
شاید آرزوهای دیروزم اتفاق های فردایم شوند ...