رسم عاشقی این نیس که بگویی مرا دوست داری و بعد از مدتی مرا تنهابگذاری...
رسم عاشقی این نیست که مرا به اوج قله احساسات ببری و بعد مرا از همان جا رها کنی....
این رسمش نیست که پا به پای من بیایی و روزی رفیق نیمه راه شوی...
این رسمش نیست که قلبم را بگیری و آن را بازیچه خودت کنی....
این رسمش نیست که مرا در آغوش بگیری و هوس را به جای عشق برایممعنا کنی....
تنهایی یعنی:
کسیو نداشته باشی چهار کلمه باهاش
حرف بزنی و،
همش مجبور باشی، احساساتت رو
تایپ کنی....
لبخندم تلخ و غمگین است...
مثل عکسی در مجلس ترحیم،که
""لبخندش""
بقیه را
""می گریاند""...
هی رفیق...
بزن به سلامتیه روزی که به احترامم مشکی میپوشی...
اگه گذرت خورد و دلت هوامو کرد میای دیدنم...
بغل میکنی سنگ قبریو که،
زیر آفتاب شدید سنگاش داره وا میره...
نگاه میکنی اسمیو که همیشه اول تمام خاطرات و پیامات بود...
اشک میریزی...
دلتنگ میشی...
میبوسیم و میگی:
کاااش بودی، بهت نیازدارم...
چقבر בلҐ میخواهב نامـہ
بنویسم...
ڪاغذو پاڪت هҐ هست،
ویڪ عالمـہ حرف...
ڪاش...ڪسی...جایی...
منتظرҐ بوב...