گفتم: میروی؟
گفت: آری!
گفتم: برخواهی گشت؟
گفت: نه!
گفتم: من هم بیایم؟
گفت: نه; آنجا که می روم جای دو نفر است نه سه نفر!!
رویم را برگرداندم....
گفت: میروی؟
گفتم: آری!
گفت: برخواهی گشت؟
گفتم: نه!
گفت: من را هم میبری؟
گفتم: نه; آنجا که می روم جای یک نفر است نه دو نفر!!
من رفتم و او ماند....
و سالیان درازی ست که بر سرمزارم می آید و برایم می گرید!
زمانه به من آموخت که نه دست دادن نشانه ی رفاقت و نه عاشق بودن ضامن ماندن است!!!
زانوهامو بغل کرده بودمو نشسته بودم کنار دیوار
دیدم یه سایه افتاد روم
سرم رو آوردم بالا
نگاه کرد تو چشمام، از خجالت آب شدم
تمام صورتم عرق شرمندگی پر کرد
گفت:تنهایی
گفتم:آره
گفت:دوستات کوشن؟
گفتم: همشون گذاشتن رفتن
گفتی: تو که می گفتی بهترین هستن!
گفتم:اشتباه کردم
گفتی: منو واسه اونا تنها گذاشتی
گفتم:نه
گفتی:اگه نه،پس چرا یاد من نبودی؟
گفتم:بودم
گفتی:اگه بودی،پس چرا اسمم رو نبردی ؟
گفتم:بردم، همین الان بردم
گفتی:آره،الان که تنهایی،وقت سختی
گفتم:…..(گر گرفتم از شرم-حرفی واسه جواب نداشتم)
-سرمو اینداختم پایین-گفتم:آره
گفتم:تو رفاقتت کم آوردم،منو بخش
گفتی:ببخشم؟
گفتم:اینقدر ناراحتی که نمی بخشی منو؟ حق داری
گفتی:نه! ازت ناراحت نبودم! چیو باید می بخشیدم؟
تو عزیز ترینی واسم،تو تنهام گذاشتی اما تنهات نذاشته بودمو نمی ذارم
گفتم:فقط شرمندتم
گفتی:حالا چرا تنها نشستی؟
گفتم:آخه تنهام
گفتی:پس من چی رفیق؟
من که گفتم فقط کافیه صدا بزنی منو تا بیام پیشت
من که گفتم داری منو به خاطر کسایی تنها می ذاری که تنهات می ذارن
اما هر موقع تنها شدی غصه نخور،فقط کافیه صدا بزنی منو
من همیشه دوست دارم،حتی اگه منو تنها بزاری،
همیشه مواظبت بودم،تو با اونا خوش بودی،منو فراموش کردی تو این خوشی
اما من مواظبت بودم،آخه رفیقتم،دوست دارم
دیگه طاقت نیاوردم،بغض کردمو خودمو اینداختم بغلت،زار زدم،گفتم غلط کردم
گفتم شرمنده ام،گفتم دوست دارم،گفتم دستمو رها نکن که تو خودم گم بشم
گفتم دوست دارم…
گفتم: داد می زنم تو بهترین رفیقیییییییییییییییی
بغلت کردم گفتم:تو بن بست رفیقی
یک کلام تو بهترینی خدا
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیز ها وجود داشته باشند.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی خواست جروبحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده...
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه!!! آرایشگر ها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا؛ آرایشگر ها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم:
بزرگ ترین اشتباه؟
گفت: عاشق شدن...
گفتم: بزرگ ترین شکست؟
گفت: شکستِ عشق...
گفتم: بزرگ ترین درد؟
گفت: از چشمِ معشوق افتادن...
گفتم: بزرگ ترین غصه؟
گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن...
گفتم: بزرگ ترین ماتم؟
گفت: در عزای معشوق نشستن...
گفتم: قشنگ ترین عشق؟
گفت: شیرین و فرهاد...
گفتم: زیباترین لحظه؟
گفت: در کنارِ معشوق بودن...
گفتم: بزرگ ترین رویا؟
گفت: به معشوق رسیدن...
پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟
اشک توی چشماش حلقه زد و با نگاهی سرد گفت:
مرگ....