ستایش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گریستم ، گفتند بهانه است
خندیدم ، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !
پندهای عقل دور اندیش را
من پذیرفتم که عشق افسانه است
این دل درد آشنا دیوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
می روم از رفتنم دل شاد باش
از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتراز ما می روی
آرزو دارم ولی عاشق شوی
بغض داری ، آروم نیستی
دلت براش تنگ شده
حوصله ی هیچ کسو نداری
به یاد لحظه ای بیفت
که اون همه ی بی قراری های تو رو دید ؛
اما
موهام تراشیده شدن...ازم خجالت نکشی...
دارم میام ببینمت با این لباس ارتشی...