برگرد…
یادت را جا گذاشتی …
نمی خواهم عمری به این امید باشم …
که برای بردنش برمی گردی…
حكايت آن مرد را شنيده ای
كه نزد طبيب رفت و از غم بزرگی كه در دل داشت گفت ؟
طبيب گفت : به ميدان شهر برو ، آنجا دلقكی هست آن قدر می خنداندت تا غمت از ياد برود ،
مرد لبخندی زد و گفت من همان دلقكم . . .!
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من …
چه جنونی …
چه نیازی …
چه غمی است …
یا نگاه تو ،که پر از عصمت راز …
بر من افتد چه عذاب و ستمی است …
دردم این نیست …
ولی …
دردم این است که من بی تو دگر …
از جهان دورم و بی خویشتنم …
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم …
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغچه ی دیگری ببینی و هزار بار تو خودت بشکنی…
اونوقت آروم زیر لب بگی
“گل من، باغچه ی نو مبارک”